معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد « قسمت ششم »

او اکنون خسته است ! آن همه آوازهای سرشار از جلال و خلوص، گرم از عشق و آرزوی آفتاب، آن همه غزلهای بی تاب از حسرت روز، آن همه جستجوی بسیار خیال در بیدار ساختن خاطرۀ خواب رفتۀ روشنائی، آن همه تپیدن های دل از شوق فردائی که نمی آید، آن همه تصویرهائی که از صبح، بر پردۀ یادها نقش کردم و هرگز هیچگاه ، هیچ روزنه ای در سقف این «شبستان» نگشود، آن همه افسانه ها که در این شب گفتم و آن همه قصه ها که در این راه حکایت کردم و شب کوتاه نشد، راه کوتاه نشد . شب هر چه می گفتم درازتر می شد و راه هر چه می رفتم درازتر می شد و من دیگر از گفتن ، من دیگر از رفتن ، من دیگر ازسرودن ، من دیگر از ترانه خواندن خسته گشتم ، نومید شدم ، ساکت ماندم . . . ساکتِ ساکت ! دیگر شب بود و من ، در آن ، شبحی بودم خاموش ، همچون سایۀ « شاهین موهومی که در عدم پرواز می کند » . من دیگر سایه ای بودم ، سایۀ روحی آواره که گورش را گم کرده است و ، سراسیمه و غمگین و خاموش ، در قبرستانی متروک ، بر سر قبرها می گردد و می جوید و گور کالبدش را نمی یابد و پاره های سیاه شب ، همه جا ، چون سایه او را دنبال می کنند .

شب همچنان بود و همچنان شب بود و این شبح ساکت ، لب فرو بسته از ترانه ، لبفرو بسته از ترنم ، از سرود ،  سایۀ دیوارهای ویرانه ها و میعادگاه اشباح را رها کرد و سر به صحراهای شب گرفته و بی خداوند نهاد و در دل پهندشت بیکسی که خود را ، به بیهودگی و بیشرمی و پستی ، در زیر گامهای سنگین و بی رحم شب ، پهن گسترده بودند ، گم شد و شب ردای سیاه و سردش را بر او کشید و دیگر کسی آوایش را نشنید ، دیگر کسی او را ندید ، دیگر او نبود اما ، شب بود ؛ اما شب همچنان هست . . .؛ اما شب خواهد بود . . . شب نمی رود . . . شب هست و فردا نیست .

و من اینچنین شدم . شب بود و همچنان شب بود اما ، من دیگر ساکت بودم . شب  بود و من دیگر از روز نمی گفتم ؛ دیگر در ستایش خورشید قصیده نمی ساختم ، در عشق روشنائی غزل نمی سرودم . شب  بود و من دیگر ترانه نمی خواندم ؛ دیگر ،  حتی آوای غمگینم را ، در حسرت روز ، زیر لب زمزمه نمی کردم . دیوارهای بلند ویرانه ها را و میعادگاه ارواح چشم به راه خود را رها کردم و رفتم و سر به دشت بی امید نهادم ؛ آنجا که سایه های هولناک برج ها و باروها نبودند ؛ آنجا که ارواح و اشباح نبودند ، آنجا که دیگر معبر اشباح آشنا نبود ، اما شب بود و شب همچنان بود . و همچنان شب بود ، شب هست ، شب خواهد بود ، شب نمی رود و فردا نخواهد آمد .

شب بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و می رفتم و شب همچنان بر بالای سرم ایستاده بود و دشت ، در زیر پایم گسترده و راه ، در برابرم ، چشم به راه هر قدمم ، و من چشم به سیاهی دوخته می رفتم و می رفتم که  . .  .

معبد « قسمت پنجم»

. . . من که خود را همچون پاره ای آتش در دست خود نگاه داشته ام از این دست به آن دست، از آن دست به این دست و همیشه از سوزش خویش می نالم . . . من که نمی دانم با خودم چگونه کنار آیم؟! چگونه با خویش سامان گیرم؟! چگونه با خودم خو کنم؟! خودم بسم باشم . . . . .

آری . . اینچنین منی ، اینچنین « خودم » ، جز با یقین جز با آرامش ، جز با آسودگی، چگونه می توانم بمانم؟ هر چند یقین سیاه باشد و آرامش سرد و آسودگی نومید اما، به هرحال یقین و آرامش و آسودگی .

و من که چنین تشنۀ آسایشم و نیازمند آرامش و چنین تشنه و نیازمند از آن سخن می گویم . نه همچون مردابی است که به آسایش و آرامش می اندیشد، نه ، همچون دریای طوفان زده ای است که آرامش را می جوید، از آسودگی سخن می گوید . و این دو یکی نیست ؛ این دو هرگز یکی نیست ؛آری! آرامش برای مرداب با آرامش برای طوفان یکی نیست؛ مردابِ خاموش با دریای طوفانی یکی نیست . . .هیچ چیز با هیچ چیز یکی نیست . شب همه چیز را با همه چیز یکی می کند، یکی می نماید؛ شب مرا با دیگران یکی می کند، یکی می نماید ، آری این ها همه کار شب است . بگذار شب برود؛ اگر شب برود . . . آه اگر شب می رفت! . . . کاش شب می رفت!. . . اما شب نمی رود . . . شب هست و شب خواهد بود . . .

 و اما اشباح مدتی است  دیگر از کمینگاههای خویش بیرون نمی آیند؛ دیگر آوای خسته و غمگین مرا نمی شنوند؛ دیگر آن عاشقانه ترین غزلها و شکوه آمیزترین سرودهائی که همچون آواز پر فرشتگان، در زیر غرفۀ بلند و موهوم این « شبستان» می تنید و انعکاس آن اشباح سودازده و تشنه زا بر بالهای خوش پرواز خیال می نشاند و تا بام بلند خورشید به معراج می برد، خاموش شده است؛ دیگر کسی در ستایش روز ترانه نمی خواند؛ دیگر آن لبهای کبودی که همچون افق، پرتو پیام آور خورشید را بر چشمهای اشباح مشتاق و خاموش می افکند، به ترنمی باز نمی شود ؛ آن شاعرانه ترین کلماتی که از حلقوم دردمند و نومید من، در جلال خورشید و جلوۀ روز، بر سقف سیاه این « شبستان » می خورد و همچون باران نور بر می گشت و بر جان تشنه و سوختۀ ارواح بی قراری که در برابر من می نشستند می ریخت، دیگر بر نمی آید ؛ سرایندۀ آن قصیده های بلند در مدح خورشید ، سلطان روز ، این سر خیل شاعران بزرگ دربار آسمان، غزلسرای شورانگیزترین عشقها به روشنائی، امام پارسای معبد زرتشت، موبد آتشگاه مذهب مهر پرستی، مغ سوخته آذر برزین مهر، سکوت کرده است و دیگر آوای غمگینش اشباح را از نهانگاهها بیرون نمی کشد، سرودش در زیر غرفۀ بلند شب نمی تند. . .

اشکِ مهتاب از سیاوش کسرائی

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون ، پروا کن ای دوست

مکش دریا به خون ، پروا کن ای دوست


کنار چشمه ای بودیم درخواب

تو با جامی ربودی ماه رو از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب


تن بیشه پر از مهتابِ امشب

پلنگ کوهها در خوابِ امشب

به عاشقی دلی سامون گرفته

دل من در تنم بی تابِ امشب

دل من در تنم بی تابِ امشب

رازهای یک زن

کلیدهای شهرم را به تو بخشیدم

و تو را حاکم آن کردم

همه مشاوران را اخراج کردم

و از دستان خود دستبند ترس . . .

و تهدیدات عشیره را ، در آوردم

پیرهنم که آمیخته به نخهای شوق است به بر کردم

و با نور چشمانت ، سرمه کشیدم

و در گیسوانم شکوفۀ پرتقالی کاشتم

که به من پیشکش کرده بودی ؛

روی تخت به انتظارنشستم . . .

و اقامت دائم را

در شهر سینه تو درخواست می کنم

معبد « قسمت چهارم »

...

و من اینچنین شب را می گذراندم ؛ و من اینچنین پایگاهی در شب داشتم. و مرا اشباح اینچنین دوست می داشتند . و من اینچنین با شب خو کرده بودم ؛ و من اینچنین با شب بودم و من اینچنین «بودم» و من «اینچنین» بودم . . .

اما هرگز شب نشده بودم . خود را همواره در شب غریب می گذاشتم و نمی گذاشتم که شب شوم .

سالها آمدند و رفتند و من همچنان در شب ماندم؛ سالهائی که روز نداشتند ؛ سالهائی که ماه نداشتند ف سالهائی که هر سالش 365 شب بود و شب ها در شب ها پیوسته ؛ شب ها در شب ها خیمه زده؛ و خیمه گاهی بزرگ و سیاه و هول انگیز که درونش متروک بود و جز بادهای وحشت که دیوانه وار و انتقامجو، به هر خیمه ای سر می کشیدند و گوئی فراری محکومی را می جستند صدای پائی بر نمی خاست . آری، فرراری محکومی را می جستند و نمی یافتند . من در شب پنهان شده بودم ، من به سایه های هول وغارهای انزوا و صحراهای سکوت و بیشه های اندوه خزیده بودم ، من به شب گریخته بودم ، شب پناهم داه بود و من دور از چشمهای باد های خشمگین وحشت که همواره در تعقیب من بوده اند « خفته در سردیِ آغوش پر آرمشِ یـأس» از « یقینی سیاه » برخوردار بودم ؛ از « آرامشی سرد » سرشار می شدم . . . سرد وسیاه بود ، اما . . . آرامش یقین بود ؛ سرد و سیاه بود اما . . . بیتابی « انتظار » را نداشتم . . . سرد و سیاه بود اما « آسایشی نومید » داشتم ؛ « نومیدی یی آسوده » داشتم . . . سردی و سیاهی و نومیدی بود اما ؛ یقین بود و آرامش بود و آسودگی بود و من که روحم هرگز تاب بی قراری ندارد، دلم طاقت انتظار ندارد ، من که چشمان غمزده ام ، همواره ، چون دو کودک گم کرده مادر ، سراسیمه و پریشان ، به هر سو می دوند و می پرند و آرام ندارند نمی توانم به در خیره مانم ، نمی توانم بر سر راهی بنشینم . من که همواره چون کسی که مار گزیده باشد بر خود می پیچم ، من که همواره احساس می کنم دلم چنان بر دیوارۀ ناتوان سینه ام به خشم می کوبد که هر لحظه گوئی خواهد شکست ، من که همواره بیم آن دارم که طغیانهای بی باک روح دردمندم تن بی رمقم را ویران نکند ، ضربه های کوبنده و خطرناک آن جانور خشمگین که ، از درون بر دیوارهای لرزان اندامم پیاپی فرو می کوبد مرا در هم نریزد ، ستونهای نااستواراستخوانهایم را خورد نکند ، درهم نشکند . . .آری ، من که همواره احساس می کنم دارم از کناره های خودم لبریز می شوم ، سر می روم و می بینم و می یابم که همواره از خودم بزرگتر می رویم ؛ جامه کوتاه خویشتنم ، پیراهن تنگ خویشتنم ، کفشم که پایم را سخت می زنم ف مجروح می کنم ؛ من که احساس می کنم گاه در خود نمی گنجم ، خود را با چه بیچارگی و عجز و التماس و تلاشی وا می دارم که با خودم سر کنم ، مدارا کنم ، بسازم و بسیار کم به حرفم گوش می دهم ، همیشه سرکشی می کنم و ناخشنودی، و همیشه در کمینگاه خودم گوش خواباندم تا از خویش بگریزم . . .