پشتگرمی به چه بودت که شکفتی؟ گل یخ!
وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست،
نازکانه تن خود را ننهفتی گل یخ!
سرکشی های تبارت را، ای ریشه به خاک
تو چه زیبا به زمستانها گفتی، گل یخ!
تا سر از سنگ برآوردی، دلتنگ به شاخ،
از کلاغان سیه بال چه دیدی و شنفتی؟ گل یخ!
آمدی، عطر وفا آوردی،
همه افسانه بی برگ و بری ها را رُفتی، گل یخ!
چه شنفتی تو در این غمزده باغ؟
که چو گلها همه خفتند، تو بیدار نخفتی گل یخ!
راستی را، که چه جانبخش به سرمای سیاه
شعله گون ، در نگه دوست شکفتی، گل یخ!
« سیاوش کسرائی»