معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

شعر بودائی درباره سفر درست

ومن، همچون شاخه های بالای درخت که از کجی آزاد است؛

چونان کرگدن تنها سفر کردم

همه جا رها ، تنهای تنها ؛

در تلاش یافتن دورترین سرزمین ،

خطرهارا ؛ بی باک؛ به جان خریدار ؛

چونان کرگدن تنها سفر کردم .

برای من طاعون ، ورم ، درد هست ؛

و نیش ، هراس ، و بیماری !

با دیدن این هراس در زادهء کام ،

چونان کرگدن تنها سفر کردم .

گرما ، سرما ، گرسنگی ، عطش ،

تندباد ، سوزش خورشید ، صف خرمگسان ، ماران ؛

با چیرگی بر یکی وبر همه اینان ،

چونان کرگدن تنها سفر کردم .

چون ژنده پیل تناور ، بر گونه نیلوفر ،

که چون دلش هوای خلوتی در گوشه جنگل کند ،

از گله کناره می گیرد ،

چونان کرگدن تنها سفر کردم .

آز رفته ، ریا رفته ، نیاز رفته ، رشک رفته ،

هوس ها وپندارها همه بر باد ،

باچشمانی فروافکنده ، بی درنگ ،

با دلی که نه چرکین شود ، نه بسوزد،

نه خداوند رعیت ، نه غلام شهریار ،

بازی ، شادی و شعف های این جهانی ؛

بر همه اینها دست یازیده و روی از همه برتافته ،

زنده از زهر وجودها ،

چون شیر ،  بی باک از زوزه ها ،

شاه جانوران که فاتحانه می رود ،

رخت وتخت خویش بدور افکنده ،

چون باد ، نه دربند دام،

چون نیلوفر بی آلایش آب،

سخن "خویشاوند خورشید" را به جان شنیده ،

چون کرگدن تنها سفر کردم.

عید قربان

آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود- به قربانگاه برد، بر روی خاک خواباند، در زیر دست و پای چالاکش گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، بر سرش چنگ زد، دسته ای از مویش را به مشت گرفت، اندکی به قفا خم کرد، شاهرگش بیرون زد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانیش نهاد، فشرد؛

با فشاری غیظ آمیز، شتابی هول آور.

پیرمرد تمام تلاشش این است که هنوز به خود نیامده، چشم نگشوده، ندیده، در یک لحظة همه او، تمام شود، رها شود؛

اما...

آخ! این کارد! آزار می دهد؛ این چه شکنجة بی رحمی است! کارد را به خشم بر سنگ می کوبد!

همچون شیر مجروحی می غرد. به درد و خشم، بر خود می پیجد. می ترسد، از پدر بودن خویش بیمناک می شود. برق آسا بر می جهد و کارد را چنگ می زند بر سر قربانی اش، که همچنان رام و خاموش، نمی جنبد دوباره هجوم می آورد؛

که ناگهان؛

گوسفندی!

و پیامی که:

ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل در گذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا بجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی!

الله اکبر!

یعنی که قربانی انسان برای خدا- که درگذشته، یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت – ممنوع!

در ملت ابراهیم قربانی گوسفند، به جای قربانی انسان!

و از این معنی دار تر؛

یعنی که خدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه نیست، تشنة خون. این بندگان خدایند که گرسنه اند، گرسنة گوشت!

....

و اکنون، تو ای که به منی رسیده ای، ابراهیم وار، باید قربانی ات را آورده باشی، باید، از هم آغاز، اسماعیلت را برای ذبح در منی انتخاب کرده باشی!

اسماعیل توکیست؟ چیست؟

نیازی نیست که کسی بداند، باید خود بدانی و خدا؛

اسماعیل تو ممکن است فرزندت نباشد. تنها پسرت نباشد، زنت، شویت، شغلت، شهرتت، شوکتت، قدرتت، موقعیتت، مقامت...

من نمی دانم، هر چه در چشم تو، جای اسماعیل را در چشم ابراهیم دارد؛

هر جه تو را، در انجام مسئولیت، در کار برای حقیقت، سد شده است، بند آزادیت شده است، پیوند لذتی شده است که تو را به ماندن با خویش می خواند، همچون غل جامعه به زمین استوارت بسته است نمی گذاردت بروی، همان که با ابلیس همداستان می شود تا نگهش داری. همان که گوش ات را، در برابر پیام حق، کر می کند و فهمت را تار و دلت را چرکین، همان که برایت عصیان ر برابر فرمان ایمان و فرار از زیر بار مسئولیت سنگین و دشوار را توجیه می کند، هر چه و هر که تو را نگه می دارد، تا نگهش داری...! این ها، نشانی های اسماعیل است، تو خود او را در زندگیت بجوی و بردار و اکنون که آهنگ خدا کرده ای، در منی ذبح کن!

گوسفند را از هم آغاز تو خود انتخاب مکن، بگذار خدا انتخاب نماید، و آن را، به جای ذبح اسماعیلت، به تو ارزانی کند:

این چنین است که ذبح گوسفند را ، به عنوان قربانی، از تو می پذیرد؛ ذبح گوسفند، به جای اسماعیل، قربانی است، ذبح گوسفند به عنوان گوسفند، قصابی!

                                                                                                                       " دکتر علی شریعتی"

 عید قربان ،  بر شما مبارک باد

معبد (از دکتر علی شریعتی)

آفرینش در اقیانوسی از شب غرق شده بود. شب چنان بر عالم نشسته بود که گوئی هیچگاه بر نخواهد خواست ؛ گوئی از ازل همینجا نشسته بود ؛ هرگز نه دیروزی بود و نه فردائی خواهد بود , و من  همچون شبحی که در شبهای کوهستانهای ساکت , صحراهای بخواب رفته, ویرانه های نومید , قبرستانهای عزادار , و شهرهای آلوده و عفن , سراسیمه و هراسان , همه جا را بی هدف پرسه زند زندگی می کردم !

رویای گیج و گنگ و خیال آمیزی بود . بر روی همه چیز حریری از افسانه کشیده شده بود , اما حریر سیاه بود؛ افسانه شوم بود . . . نمی توانم وصف کنم؛ نه, همه چسز شب بود.

و من در شب حرکت می کردم. از روز سخن ها می دانستم و می گفتم. اشباح دیگر نیز, با سرودهای زیبای من در ستایش روز, از نهانگاههای خویش بیرون می آمدند و از عمق شب, بسوی من می شتافتند و, با چشمانی که برق حسرت و کنجکاوی از آن می تراوید, به من خیره می شدند و تا خوب تر بشنوند, گرداگرد مرا, تنگ در حلقه ای از خویشش می گرفتند و سرهاشان را تا روی سینه و دامن و پهلوهای من پیش می آوردند و من دلکش ترین ترانه ها را, در حسرت خورشید, در مدح روز و در ستایش نور, بر آنان فرو می خواندم و آنان همچون کودکانی کنجکاو ، که به افسانه ای باور نکردنی گوش فرا می دهند در حالیکه تصوری از آنچه من می سرودم نداشتند ، غرق سکوتی لذت بخش و جذبه ای خاموشی آور می شدند . . . و من ، هر لحظه از آهنگ غم آلود سرودهایم و کلمات آتشناک شعرهایم که همه اورادی در آستانه موهوم معبد خورشید بود گرمتر می شدم ؛ داغ تر می شدم ، شعله می گرفتم و می سوختم و طنین صدایم گریه آلود می شد و می گرفت و ، از فشار هیجان ، راه نفس بر من بسته می شد و ناگهان ، همچون سایه پرنده ای گم شده که بشتاب فریادی بر می آورد و در دل شب محو می گردد ، من از جمع آرام و محزون اشباحی که زمزمه خاموش قطره های اشک را بر سیمایشان می شنیدم بیرون می پریدم و گم می شدم و آنان نیز همچون سایه های گریزنده ی خیال از همه سو پراکنده می شدند و هر یک سر در گریبان شب فرو می برد و ناپدید می گشت. . .

و ما هر چند بار اینچنین انجمن می شدیم ، و سرودهای غم آهنگ من در حسرت روز ، در زیر غرفه های بلند و ناپیدای شب طنین می افکند و بانگ محزون و آواره من ، در این شهر غریب شب ، می گشت و می خواند و می گریید و خسته می شد و گم می شد . . .

و من اینچنین در شب می زیستم ؛ اینچنین با شب خو کرده بودم.

 


بسم الله الرحمن الرحیم

﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ﴾
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ «2» الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ «3» مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ «4» إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ «5» اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ «6» صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ «7»