معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

بهارانه

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر ببستانی


بغلغل در سماع آیند هر مرغی بدستانی

دم عیسی است پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده بازآید درو روحی و ریحانی

بجولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی

به هرگوئی پریروئی بچوگان میزند گوئی
تو خود گوی زنخ داری، بساز از زلف چوگانی

بچندین حیلت و حکمت گوی ازهمگنان بر دم
بچوگانی نمی افتد چنین گوی زنخدانی

بیارای باغبان سروی ببالای دلارامم
که یاری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی

کمال حسن رویت را صفت کردن نمی دانم
که حیران باز می مانم چه داند گفت حیرانی

وصال تست ا گر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنارتست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من بجان آمد که سعدی، قصه کوته کن
که دردت را نمی دانم برون از صبر درمانی