معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

موج

شناور سوی ساحل های ناپیدا

دو موج رهگذر بودیم

دو موج همسفر بودیم.

گریز ما

نیاز ما

نشیب ما

فراز ما

شتاب شاد ما، با هم

تلاش پاک ما ، توام

چه جنبش ها که ما را بود روی پردۀ دریا.

شبی در گردبادی تند، روی قلۀ خیزاب

رها شد او ز آغوشم

جدا ماندم ز دامانش

گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب.

از آن پس در پی همزاد ناپیدا

بر این دریای بی خورشید

که روزی شب چراغش بود و می تابید

به هر ره می روم نالان، به هر سو می دوم تنها.

« سیاوش کسرائی»

از اینجا ره به جائی نیست

جای پای رهروی پیداست

کیست این گم کرده ره، وین راه ناپیدا چه می پوید؟

مگر او، زین سفر، زین ره، چه می جوید؟

از این صحرا مگر راهی به شهر آرزوئی هست؟

به شهری کاندر آغوش سپید مهر

به باران سحرگاهی خدایش دست و رو شسته است

به شهری کز همان لحظۀ ازل

بر دامن مهتاب عشق

آرام بغنوده است

به شهری کش پلید افسانۀ گیتی

سر انگشت خیال از چهرۀ زیباش بزدوده است

کجا؟

ای رهنورد راه گم کرده بیا برگرد

در این صحرا به جز مرگ و به جز حرمان کسی را آشنائی نیست!

بیا، برگرد، ای غریب راه!

کز اینجا ره به جائی نیست

نمی بینی که آنجا

در کنار تک درختی خشک

ز ره مانده غریبی، رهنوردی بینوا مرده است

و در چشمان سردش

در نگاه گنگ و حیرانش

هزاران غنچۀ امید پژمرده است.

نمی بینی که از حسرت

کمند صید بهرامی اش افکنده است

و با دستی که با دست اجل بوده است

بر آن تک درخت خشک

حدیث سرنوشت هر که این ره را رود کنده است:

که«من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش»

کجا ای رهنورد راه گم کرده

بیا برگرد

در این صحرا به جز مرگ و به جز حرمان کسی را آشنائی نیست!

بیا برگرد آخر ای غریب راه

کز اینجا ره به جائی نیست.

« دکتر علی شریعتی»