معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

اشکی ولبخندی

من اندوهان دل خویش را با شادمانیهای دیگران عوض نمی کنم ورضا نمی دهم اشکی که اندوه از بند بند وجودم جاری می کند به لبخندی بدل شود.

آرزو دارم زندگی ام اشکی باشد و لبخندی : اشکی که دلم را پاک و طاهر کند و اسرار هستی را به من بیاموزد و لبخندی تا مرا به همنوعان و همسفران خویش نزدیک سازد و نشانۀ سپاس و تمجید من از خداوند باشد.

اشکی که با آن شریک غم دل شکستگان باشم و لبخندی که نشانۀ شادمانی من از هستی خویش باشد.

شادمانه مردن بر ملولانه زیستن ترجیح می دهم. می خواهم در اعماق روحم همواره عطش درک عشق و جمال بجوشد چرا که نظر کردم و دیدم که مردمان بی عطش و قانعان، بدبخت ترین مردم و نزدیکترین آنها به زندان مادیات هستند، و گوش سپردم و ناله های مشتاقان آرزومند را شیرین تر از طنین بهترین سازهای خوش آهنگ یافتم.

شبانگاهان، گل ، برگهای خویش درهم می کشد و با آرزوی خویش دست در آغوش می خسبد و چون صبح فرا رسد برای بوسه آفتاب لبان بسته را می گشاید ؛ زندگی گلها سراسر شوقی است و وصالی. اشکی است و لبخندی. آب دریا بخار می شود، سر به آسمان می گذارد و پس از تراکم ابری می شود و بر فراز کوهه ودشتها سیر می کند. پس آنگاه در برخورد با نسیمی لطیف، گریان بر باغ و در ودشت می باردف به رودها می پیوندد و به دریا - وطن خویش - باز می گردد ؛ زندگانی ابرها سربسر فراقی است و وصالی. اشکی و لبخندی. هم از اینگونه روح انسان از آن روح عام جدا می شودو در عالم ماده چونان ابری بر فراز کوههای اندوه و دشتهای شادمانی می گردد و به گاه ملاقات با نسیم مرگ به زادگاه خویش به دریای مُحبّت و جمال ، به نزد خداوند متعال باز می گردد.

 « جبران»