معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

حمام روح

من وروحم برای شستشوی خویش بسوی دریای بزرگ حرکت کردیم . چون به ساحل رسیدیم به جستجوی محل دنج و پوشیده از انظار برآمدیم.

در همان حال که می رفتیم مردی دیدیم نشسته بر صخره ای تیره گون با کیسه ای در دست که مشت مشت از آن نمک بر می گرفت و به دریا می ریخت. پس روحم به من گفت: « این همان بدبین است که از زندگی جز سایۀ آن را نمی بیند. باید از اینجا برویم چرا که مقابل چشم او نمی توانیم شستشو کرد . »

پس آنجا را ترک گفتیم و به راه افتادیم تا به خلیجی رسیدیم. در آنجا مردی دیدیم ایستاده بر صخره ای سفید و در دست صندوقی جواهرنشان گرفته، از میان صندوق پاره های قند بر می گرفت و به دریا می انداخت.

پس روحم گفت : « او همان خوش بین است که فال نیک می زند به آ نچه که نیکی و خیری در آن نیست؛ بیا برویم شایسته نیست ما را عریان ببیند. »

به راه خود ادامه دادیم تا به ساحلی دیگر رسیدیم. در آنجا مردی دیدیم ملایم و مهربان ماهیان مرده را از زمین بر می گرفت و به دریا باز می گردانید. روحم گفت: « این همان دلسوز مشفقی است که می کوشد تازندگی را به ساکنان قبور بر گرداند ، باید دور شویم. »

از او نیز گذشتیم تا در محلی دیگر مردی دیدیم که سایۀ خویش بر آب نقش می زند، موج می آمد و این نقش می سترد پس آن مرد همچنان آن کار را از سر می گرفت و تکرار می کرد.

روحم به من گفت: « این همان صوفی نماست که از اوهام خویش بتی می تراشد و می پرستد. باید ترکش کنیم »

صوفی نما را پشت سر نهادیم و به رفتن ادامه دادیم تا برخوردیم به مردی که کف و حباب از سطح آب بر می گرفت و در جامی عقیق می ریخت. روحم گفت: « این همان اسیر ذهن و خیال است که برای خویش از تار عنکبوت ردا می بافت، سزاوار نیست که اندام ما را برهنه ببیند» چند گامی بیش نرفته بودیم که بناگاه صدائی شنیدیم که می گفت « این همان دریاست، خود اوست، همان دریای ناپیدا کرانه و ژرف!» من و روحم با عجله به طرفی که صدا می آمد شتافتیم.

در آنجا مردی دیدیم پشت به دریا بر زمین نشسته، دو صدف حلزون بر دو گوش – چون دو شاخ – نهاده و به پژواک صدای خویش گوش سپرده. روحم گفت: « بیا از اینجا دور شویم، این همان دهری لامذهب است. او از کلیاتی که از فهمشان عاجز است روی بر می گرداند و به جزئیات حقیر و بی فایده روی می آورد. »

او را پشت سر نهادیم و به مکانی دیگر رسیدیم. مردی دیدیم که میان صخره ها خم شده و سر خویش با شن و ماسه پوشانده بود. پس من به روحم گفتم: « ای روح من بیا تا همینجا خویش را بشوئیم. زیرا این مرد ما را نتواند دید » روحم سری تکان داد و گفت: « هرگز، هرگز! این که پیش چشم توست بدترین مخلوقات خداوند است. او عصیانگری خبیث است که خویش را از مصائب زندگی پنهان می کند، و از این روی زندگی نیز شادمانیهای خویش را از او دریغ می دارد»

آنگاه در چهره روحم آثار حزن و اندوه پدیدار گشت. با صدائی که تلخی از آن فرو می بارید گفت:« بیا از این ساحل دور شویم، ما در اینجا مکانی امن و پوشیده برای شستشوی خویش نمی یابیم. من راضی نخواهم شد که باد این سواحل گیسوانِ طلائی مرا ببازی گیرد و هوای آن در سینۀ پاک و صافم فرو رود و نور آن بر عریانی مقدسم بتابد»

پس آنگاه من و روحم آن دریای بزرگ را به عزم جستجوی بزگترین دریا ترک گفتیم.

« اثری از جبران خلیل جبران»

فارغ التحصیل شدن

ای سروری که در ساعت مچی من پنهان شدی

ای آن که با زمان بر ضد من هم قسم شدی

و با النگوهای من بر ضد من سوگند خورده ای

وبا مژهایم . . و پیراهن هایم . .

و لاک ناخن هایم ..

ای آن که با کتابهایم . . و یادداشت هایم . .

و بوی قهوه علیه من توطئه می کنی . .

ای کاش به مرخصّی می رفتی

سپری کردن وقت با تو مشکل است

و بدون تو نیز غیر قابل تحمل است

و زمان شکل نهائی خود را نمی گیرد

مگر هنگامی که از میان انگشتانت بگذرد . .

            ٭      ٭     ٭

و من . . هنگامی  درسم به پایان می رسد

که از میان انگشتان تو فارغ التحصیل شوم . .

« شعری از دکتر سعاد الصباح »

طمع

در سفری که به دور دنیا داشتم در جزیره ای لم یزرع به موجود هولناکی برخوردم که سری همچون سر انسان و سمهائی آهنین داشت. آن موجود هولناک بی انقطاع زمین را می خورد و آب دریا را می آشامید. مدتی طولانی به تماشا ایستادم. سپس نزدیک شدم و پرسیدم : « آیا هنوز سیر نشده ای؟ آیا شکم تو چاه ویل است و گرسنگی و تشنگی ات را پایانی نیست؟» و موجود هولناک در جواب من گفت : « چرا ، چرا براستی سیر شده ام بلکه کارم از سیری گذشته و از خوردن و آشامیدن به درد آمده ام. اما وحشت من از اینست که تا فردا زمینی برای خوردن و دریائی برای آشامیدن باقی نماند »


« جبران خلیل جبران»

روباه

صبح زود وقت طلوع آفتاب روباه از لانه خارج شد و سایۀ خودش را دید دستپاچه گفت « امروز برای نهار یک شتر خواهم خورد » پس راه افتاد و تمام صبح را در جستجوی شتر به اینسوی و آنسوی پرسه زد . نزدیک ظهر یک بار دیگر به سایۀ خودش خیره شد . و بهت زده گفت « بله یک موش کوچک هم برای نهار من کافی است ! »

« جبران خلیل جبران»

سایه

در روزی از روزهای خرداد، ساقه ای علف،به سایۀ درختی بلند و کهنسال گفت : « تو دائماً به چپ و راست تکان می خوری و آرامش مرا بهم می زنی . کمی آرام بگیر »

سایه در جواب گفت : « من نیستم که تکان می خورم ! به آسمان نگاه کن ، به آن بالا . آنجا بین زمین و آسمان درختی است که در باد به شرق و غرب تکان می خورد.»

پس ساقۀ علف به بالا نگاه کرد و برای اولین بار درخت بلند و کهنسال را دید و با خودش گفت :

«عجب ! آنجا علفی هست که خیلی از من بزرگتر است ! »

و در سکوت فرو رفت . . .

« جبران خلیل جبران »