معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

سایه

در روزی از روزهای خرداد، ساقه ای علف،به سایۀ درختی بلند و کهنسال گفت : « تو دائماً به چپ و راست تکان می خوری و آرامش مرا بهم می زنی . کمی آرام بگیر »

سایه در جواب گفت : « من نیستم که تکان می خورم ! به آسمان نگاه کن ، به آن بالا . آنجا بین زمین و آسمان درختی است که در باد به شرق و غرب تکان می خورد.»

پس ساقۀ علف به بالا نگاه کرد و برای اولین بار درخت بلند و کهنسال را دید و با خودش گفت :

«عجب ! آنجا علفی هست که خیلی از من بزرگتر است ! »

و در سکوت فرو رفت . . .

« جبران خلیل جبران »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد