در روزی از روزهای خرداد، ساقه ای علف،به سایۀ درختی بلند و کهنسال گفت : « تو دائماً به چپ و راست تکان می خوری و آرامش مرا بهم می زنی . کمی آرام بگیر »
سایه در جواب گفت : « من نیستم که تکان می خورم ! به آسمان نگاه کن ، به آن بالا . آنجا بین زمین و آسمان درختی است که در باد به شرق و غرب تکان می خورد.»
پس ساقۀ علف به بالا نگاه کرد و برای اولین بار درخت بلند و کهنسال را دید و با خودش گفت :
«عجب ! آنجا علفی هست که خیلی از من بزرگتر است ! »
و در سکوت فرو رفت . . .
« جبران خلیل جبران »