صبح زود وقت طلوع آفتاب روباه از لانه خارج شد و سایۀ خودش را دید دستپاچه گفت « امروز برای نهار یک شتر خواهم خورد » پس راه افتاد و تمام صبح را در جستجوی شتر به اینسوی و آنسوی پرسه زد . نزدیک ظهر یک بار دیگر به سایۀ خودش خیره شد . و بهت زده گفت « بله یک موش کوچک هم برای نهار من کافی است ! »