معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد (از دکتر علی شریعتی)

آفرینش در اقیانوسی از شب غرق شده بود. شب چنان بر عالم نشسته بود که گوئی هیچگاه بر نخواهد خواست ؛ گوئی از ازل همینجا نشسته بود ؛ هرگز نه دیروزی بود و نه فردائی خواهد بود , و من  همچون شبحی که در شبهای کوهستانهای ساکت , صحراهای بخواب رفته, ویرانه های نومید , قبرستانهای عزادار , و شهرهای آلوده و عفن , سراسیمه و هراسان , همه جا را بی هدف پرسه زند زندگی می کردم !

رویای گیج و گنگ و خیال آمیزی بود . بر روی همه چیز حریری از افسانه کشیده شده بود , اما حریر سیاه بود؛ افسانه شوم بود . . . نمی توانم وصف کنم؛ نه, همه چسز شب بود.

و من در شب حرکت می کردم. از روز سخن ها می دانستم و می گفتم. اشباح دیگر نیز, با سرودهای زیبای من در ستایش روز, از نهانگاههای خویش بیرون می آمدند و از عمق شب, بسوی من می شتافتند و, با چشمانی که برق حسرت و کنجکاوی از آن می تراوید, به من خیره می شدند و تا خوب تر بشنوند, گرداگرد مرا, تنگ در حلقه ای از خویشش می گرفتند و سرهاشان را تا روی سینه و دامن و پهلوهای من پیش می آوردند و من دلکش ترین ترانه ها را, در حسرت خورشید, در مدح روز و در ستایش نور, بر آنان فرو می خواندم و آنان همچون کودکانی کنجکاو ، که به افسانه ای باور نکردنی گوش فرا می دهند در حالیکه تصوری از آنچه من می سرودم نداشتند ، غرق سکوتی لذت بخش و جذبه ای خاموشی آور می شدند . . . و من ، هر لحظه از آهنگ غم آلود سرودهایم و کلمات آتشناک شعرهایم که همه اورادی در آستانه موهوم معبد خورشید بود گرمتر می شدم ؛ داغ تر می شدم ، شعله می گرفتم و می سوختم و طنین صدایم گریه آلود می شد و می گرفت و ، از فشار هیجان ، راه نفس بر من بسته می شد و ناگهان ، همچون سایه پرنده ای گم شده که بشتاب فریادی بر می آورد و در دل شب محو می گردد ، من از جمع آرام و محزون اشباحی که زمزمه خاموش قطره های اشک را بر سیمایشان می شنیدم بیرون می پریدم و گم می شدم و آنان نیز همچون سایه های گریزنده ی خیال از همه سو پراکنده می شدند و هر یک سر در گریبان شب فرو می برد و ناپدید می گشت. . .

و ما هر چند بار اینچنین انجمن می شدیم ، و سرودهای غم آهنگ من در حسرت روز ، در زیر غرفه های بلند و ناپیدای شب طنین می افکند و بانگ محزون و آواره من ، در این شهر غریب شب ، می گشت و می خواند و می گریید و خسته می شد و گم می شد . . .

و من اینچنین در شب می زیستم ؛ اینچنین با شب خو کرده بودم.

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد