آفرینش در اقیانوسی از شب غرق شده بود. شب چنان بر عالم نشسته بود که گوئی هیچگاه بر نخواهد خواست ؛ گوئی از ازل همینجا نشسته بود ؛ هرگز نه دیروزی بود و نه فردائی خواهد بود , و من – همچون شبحی که در شبهای کوهستانهای ساکت , صحراهای بخواب رفته, ویرانه های نومید , قبرستانهای عزادار , و شهرهای آلوده و عفن , سراسیمه و هراسان , همه جا را بی هدف پرسه زند – زندگی می کردم !
رویای گیج و گنگ و خیال آمیزی بود . بر روی همه چیز حریری از افسانه کشیده شده بود , اما حریر سیاه بود؛ افسانه شوم بود . . . نمی توانم وصف کنم؛ نه, همه چسز شب بود.
و من در شب حرکت می کردم. از روز سخن ها می دانستم و می گفتم. اشباح دیگر نیز, با سرودهای زیبای من در ستایش روز, از نهانگاههای خویش بیرون می آمدند و از عمق شب, بسوی من می شتافتند و, با چشمانی که برق حسرت و کنجکاوی از آن می تراوید, به من خیره می شدند و تا خوب تر بشنوند, گرداگرد مرا, تنگ در حلقه ای از خویشش می گرفتند و سرهاشان را تا روی سینه و دامن و پهلوهای من پیش می آوردند و من دلکش ترین ترانه ها را, در حسرت خورشید, در مدح روز و در ستایش نور, بر آنان فرو می خواندم و آنان – همچون کودکانی کنجکاو ، که به افسانه ای باور نکردنی گوش فرا می دهند – در حالیکه تصوری از آنچه من می سرودم نداشتند ، غرق سکوتی لذت بخش و جذبه ای خاموشی آور می شدند . . . و من ، هر لحظه از آهنگ غم آلود سرودهایم و کلمات آتشناک شعرهایم – که همه اورادی در آستانه موهوم معبد خورشید بود – گرمتر می شدم ؛ داغ تر می شدم ، شعله می گرفتم و می سوختم و طنین صدایم گریه آلود می شد و می گرفت و ، از فشار هیجان ، راه نفس بر من بسته می شد و ناگهان ، همچون سایه پرنده ای گم شده که بشتاب فریادی بر می آورد و در دل شب محو می گردد ، من از جمع آرام و محزون اشباحی – که زمزمه خاموش قطره های اشک را بر سیمایشان می شنیدم – بیرون می پریدم و گم می شدم و آنان نیز – همچون سایه های گریزنده ی خیال – از همه سو پراکنده می شدند و هر یک سر در گریبان شب فرو می برد و ناپدید می گشت. . .
و ما هر چند بار اینچنین انجمن می شدیم ، و سرودهای غم آهنگ من در حسرت روز ، در زیر غرفه های بلند و ناپیدای شب طنین می افکند و بانگ محزون و آواره من ، در این شهر غریب شب ، می گشت و می خواند و می گریید و خسته می شد و گم می شد . . .
و من اینچنین در شب می زیستم ؛ اینچنین با شب خو کرده بودم.