کاغذی که مثل برف سفید بود گفت: « من پاک و سفید و تمیز آفریده شده ام و تا ابد هم همینطور خواهم ماند. من ترجیح می دهم که بسوزم و به خاکستری سفید تبدیل شوم ، تا اینکه به سیاهی اجازه دهم به من نزدیک شود و مرا پر از لکه و تیرگی کند.»
شیشه مرکب حرفهای کاغذ سفید را شنید و در دل سیاهش بر او خندید. اما جرأت نکرد که به او نزدیک شود.
مدادهای رنگی هم که حرفهای کاغذ را شنیده بودند هرگز به او نزدیک نشدند. و به این ترتیب کاغذ سفید برف گون همانطور که می خواست سفید و پاکیزه باقی ماند . . . اما پوچ و بیهوده و بی مصرف!
« جبران خلیل جبران»