معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

راهب معبد خاموشی«شعری از دکتر علی شریعتی»

این نگهبان سکوت

شمع جمعیت تنهائی

راهب معبد خاموشی ها

حاجب درگه نومیدی

سالک راه فراموشی ها

چشم بر راه پیامی ، پیکی

گرمی بازوی مهری نیست

خفته در سردی آغوش پر آرامش یأس

که نه بیدار شود از نفس گرم امید

سر نهاده است به بالین شبی

که فریبش ندهد عشوه خونین سحر

ای پرستو برگرد!

« ای پرستو که پیام آور فروردینی»

بگریز از من ، از من بگریز

باغ پژمردة پامال زمستانها

چشم بر راه بهاری نیست

گرد آشوبگر خلوت این صحرا

گردبادی است سیه ، گردسواری نیست . . .

زیستن، بودن، اندیشیدن

دوستی، زیبائی، عشق

کینه، نومیدی، غم

نام و گمنامی

کام و ناکامی

همه پیغامگزاران دروغ

دره چون روسپی پیر گشوده آغوش

دیو شب خفته بر او

صخره ها سایة هول

برچ ها متروک

رود استاده ز رفتار

آسمان . . .


حجله حسن


در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

 از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
 باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
 موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
 بوی بهبود ز اوضاع جهان می​شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
 ای عروس هنر از بخت شکایت منما
حجله حسن بیارای که داماد آمد
 دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
 مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
 تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
حافظ

شادکامی سرمایه غم است

بودا ! تو گفته ای که در این هستی پلید

غیر از دروغ و رنگ و ریا و فریب نیست

گفتی که در سراب فریبندهء حیات

جز رنج ودرد هیچ کسی را نصیب نیست

گفتی که زندگی شبح مرگ موحشی است

افسانه ای است پر از فریب و پر از دروغ

رخشنده مشعلی است فرا راه آدمی

اما گرفته است ز رنج و ز غم فروغ

. . . گفتی

که شادکامی سرمایهء غم است . . .

" از دکتر علی شریعتی"

معبد (قسمت دوم )

... و آنان همچون کودکانی کنجکاو ، که به افسانه ای باور نکردنی گوش فرا می دهند در حالیکه تصوری از آنچه من می سرودم نداشتند ، غرق سکوتی لذت بخش و جذبه ای خاموشی آور می شدند . . . و من ، هر لحظه از آهنگ غم آلود سرودهایم و کلمات آتشناک شعرهایم که همه اورادی در آستانه موهوم معبد خورشید بود گرمتر می شدم ؛ داغ تر می شدم ، شعله می گرفتم و می سوختم و طنین صدایم گریه آلود می شد و می گرفت و ، از فشار هیجان ، راه نفس بر من بسته می شد و ناگهان ، همچون سایه پرنده ای گم شده که بشتاب فریادی بر می آورد و در دل شب محو می گردد ، من از جمع آرام و محزون اشباحی که زمزمه خاموش قطره های اشک را بر سیمایشان می شنیدم بیرون می پریدم و گم می شدم و آنان نیز همچون سایه های گریزندهء خیال از همه سو پراکنده می شدند و هر یک سر در گریبان شب فرو می برد و ناپدید می گشت. . .

و ما هر چند بار اینچنین انجمن می شدیم ، و سرودهای غم آهنگ من در حسرت روز ، در زیر غرفه های بلند و ناپیدای شب طنین می افکند و بانگ محزون و آواره من ، در این شهر غریب شب ، می گشت و می خواند و می گریید و خسته می شد و گم می شد . . .

و من اینچنین در شب می زیستم ؛ اینچنین با شب خو کرده بودم.

و من که دلکش ترین سرودها را در ستایش روز می ساختم؛ من که هرگز خود را نگذاشتم که شب شوم ؛ من که همواره خود را در شب غریب گذاشتم ؛ من که زیباترین وعاشقانه ترین غزلها را برای روز می سرودم و جاذبهء سرودها و جادوی غزلهای من اشباح را از هر سو بر سرم می خواند و اوراد گرم و معصومم دیواره ها و غرفه های شبستان جهان را به لرزه می آورد و اسیران شب همواره گرمای خورشید و روشنائی روز را از سرچشمه زایندهء آهنگهای من می نوشیدند خود ، هرگز ، چشم براه خورشید نبودم ، انتظار روز، در عمق ناپیدای روح بی قرارم، مدفون شده بود و از او ، جز گوری بر جای نمانده بود ؛ گوری که ، در زیر ضربه های باد وباران های شبها ، با زمین یکسان شده بود و چنان هموار ، که از زمین قبرستان همهء خواستن های دیگرم نتوان بازش شناخت و چنان با دیگر گورها درآمیخته ، که نتوان بازش یافت . لوح آن نیز شکسته و اسم و رسم و تاریخ زاد و مرگ این که در این خاک آرمیده است ، چنان محو وپاک شده بود که دیگر خوانده نمی شد؛ یک حرف درست ، یک کلمه خوانا بر آن نمانده بود . . .