معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد « قسمت پنجم»

. . . من که خود را همچون پاره ای آتش در دست خود نگاه داشته ام از این دست به آن دست، از آن دست به این دست و همیشه از سوزش خویش می نالم . . . من که نمی دانم با خودم چگونه کنار آیم؟! چگونه با خویش سامان گیرم؟! چگونه با خودم خو کنم؟! خودم بسم باشم . . . . .

آری . . اینچنین منی ، اینچنین « خودم » ، جز با یقین جز با آرامش ، جز با آسودگی، چگونه می توانم بمانم؟ هر چند یقین سیاه باشد و آرامش سرد و آسودگی نومید اما، به هرحال یقین و آرامش و آسودگی .

و من که چنین تشنۀ آسایشم و نیازمند آرامش و چنین تشنه و نیازمند از آن سخن می گویم . نه همچون مردابی است که به آسایش و آرامش می اندیشد، نه ، همچون دریای طوفان زده ای است که آرامش را می جوید، از آسودگی سخن می گوید . و این دو یکی نیست ؛ این دو هرگز یکی نیست ؛آری! آرامش برای مرداب با آرامش برای طوفان یکی نیست؛ مردابِ خاموش با دریای طوفانی یکی نیست . . .هیچ چیز با هیچ چیز یکی نیست . شب همه چیز را با همه چیز یکی می کند، یکی می نماید؛ شب مرا با دیگران یکی می کند، یکی می نماید ، آری این ها همه کار شب است . بگذار شب برود؛ اگر شب برود . . . آه اگر شب می رفت! . . . کاش شب می رفت!. . . اما شب نمی رود . . . شب هست و شب خواهد بود . . .

 و اما اشباح مدتی است  دیگر از کمینگاههای خویش بیرون نمی آیند؛ دیگر آوای خسته و غمگین مرا نمی شنوند؛ دیگر آن عاشقانه ترین غزلها و شکوه آمیزترین سرودهائی که همچون آواز پر فرشتگان، در زیر غرفۀ بلند و موهوم این « شبستان» می تنید و انعکاس آن اشباح سودازده و تشنه زا بر بالهای خوش پرواز خیال می نشاند و تا بام بلند خورشید به معراج می برد، خاموش شده است؛ دیگر کسی در ستایش روز ترانه نمی خواند؛ دیگر آن لبهای کبودی که همچون افق، پرتو پیام آور خورشید را بر چشمهای اشباح مشتاق و خاموش می افکند، به ترنمی باز نمی شود ؛ آن شاعرانه ترین کلماتی که از حلقوم دردمند و نومید من، در جلال خورشید و جلوۀ روز، بر سقف سیاه این « شبستان » می خورد و همچون باران نور بر می گشت و بر جان تشنه و سوختۀ ارواح بی قراری که در برابر من می نشستند می ریخت، دیگر بر نمی آید ؛ سرایندۀ آن قصیده های بلند در مدح خورشید ، سلطان روز ، این سر خیل شاعران بزرگ دربار آسمان، غزلسرای شورانگیزترین عشقها به روشنائی، امام پارسای معبد زرتشت، موبد آتشگاه مذهب مهر پرستی، مغ سوخته آذر برزین مهر، سکوت کرده است و دیگر آوای غمگینش اشباح را از نهانگاهها بیرون نمی کشد، سرودش در زیر غرفۀ بلند شب نمی تند. . .

اشکِ مهتاب از سیاوش کسرائی

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون ، پروا کن ای دوست

مکش دریا به خون ، پروا کن ای دوست


کنار چشمه ای بودیم درخواب

تو با جامی ربودی ماه رو از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب


تن بیشه پر از مهتابِ امشب

پلنگ کوهها در خوابِ امشب

به عاشقی دلی سامون گرفته

دل من در تنم بی تابِ امشب

دل من در تنم بی تابِ امشب

رازهای یک زن

کلیدهای شهرم را به تو بخشیدم

و تو را حاکم آن کردم

همه مشاوران را اخراج کردم

و از دستان خود دستبند ترس . . .

و تهدیدات عشیره را ، در آوردم

پیرهنم که آمیخته به نخهای شوق است به بر کردم

و با نور چشمانت ، سرمه کشیدم

و در گیسوانم شکوفۀ پرتقالی کاشتم

که به من پیشکش کرده بودی ؛

روی تخت به انتظارنشستم . . .

و اقامت دائم را

در شهر سینه تو درخواست می کنم

معبد « قسمت چهارم »

...

و من اینچنین شب را می گذراندم ؛ و من اینچنین پایگاهی در شب داشتم. و مرا اشباح اینچنین دوست می داشتند . و من اینچنین با شب خو کرده بودم ؛ و من اینچنین با شب بودم و من اینچنین «بودم» و من «اینچنین» بودم . . .

اما هرگز شب نشده بودم . خود را همواره در شب غریب می گذاشتم و نمی گذاشتم که شب شوم .

سالها آمدند و رفتند و من همچنان در شب ماندم؛ سالهائی که روز نداشتند ؛ سالهائی که ماه نداشتند ف سالهائی که هر سالش 365 شب بود و شب ها در شب ها پیوسته ؛ شب ها در شب ها خیمه زده؛ و خیمه گاهی بزرگ و سیاه و هول انگیز که درونش متروک بود و جز بادهای وحشت که دیوانه وار و انتقامجو، به هر خیمه ای سر می کشیدند و گوئی فراری محکومی را می جستند صدای پائی بر نمی خاست . آری، فرراری محکومی را می جستند و نمی یافتند . من در شب پنهان شده بودم ، من به سایه های هول وغارهای انزوا و صحراهای سکوت و بیشه های اندوه خزیده بودم ، من به شب گریخته بودم ، شب پناهم داه بود و من دور از چشمهای باد های خشمگین وحشت که همواره در تعقیب من بوده اند « خفته در سردیِ آغوش پر آرمشِ یـأس» از « یقینی سیاه » برخوردار بودم ؛ از « آرامشی سرد » سرشار می شدم . . . سرد وسیاه بود ، اما . . . آرامش یقین بود ؛ سرد و سیاه بود اما . . . بیتابی « انتظار » را نداشتم . . . سرد و سیاه بود اما « آسایشی نومید » داشتم ؛ « نومیدی یی آسوده » داشتم . . . سردی و سیاهی و نومیدی بود اما ؛ یقین بود و آرامش بود و آسودگی بود و من که روحم هرگز تاب بی قراری ندارد، دلم طاقت انتظار ندارد ، من که چشمان غمزده ام ، همواره ، چون دو کودک گم کرده مادر ، سراسیمه و پریشان ، به هر سو می دوند و می پرند و آرام ندارند نمی توانم به در خیره مانم ، نمی توانم بر سر راهی بنشینم . من که همواره چون کسی که مار گزیده باشد بر خود می پیچم ، من که همواره احساس می کنم دلم چنان بر دیوارۀ ناتوان سینه ام به خشم می کوبد که هر لحظه گوئی خواهد شکست ، من که همواره بیم آن دارم که طغیانهای بی باک روح دردمندم تن بی رمقم را ویران نکند ، ضربه های کوبنده و خطرناک آن جانور خشمگین که ، از درون بر دیوارهای لرزان اندامم پیاپی فرو می کوبد مرا در هم نریزد ، ستونهای نااستواراستخوانهایم را خورد نکند ، درهم نشکند . . .آری ، من که همواره احساس می کنم دارم از کناره های خودم لبریز می شوم ، سر می روم و می بینم و می یابم که همواره از خودم بزرگتر می رویم ؛ جامه کوتاه خویشتنم ، پیراهن تنگ خویشتنم ، کفشم که پایم را سخت می زنم ف مجروح می کنم ؛ من که احساس می کنم گاه در خود نمی گنجم ، خود را با چه بیچارگی و عجز و التماس و تلاشی وا می دارم که با خودم سر کنم ، مدارا کنم ، بسازم و بسیار کم به حرفم گوش می دهم ، همیشه سرکشی می کنم و ناخشنودی، و همیشه در کمینگاه خودم گوش خواباندم تا از خویش بگریزم . . .

اگر گویم نشاید و اگر خاموش گردم هم نشاید

هرچه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .

ای دوست نه هرچه درست و صواب بود ، روا بود که بگویند . . . و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود ، و چیزها نویسم «بی خود »که چون « واخود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور

ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت . . . حقا و به حرمت دوستی ، نمی دانم که این که می نویسم راه سعادت است که می روم یا راه شقاوت ؟

و حقا ، که نمی دانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت !

کاشکی ، یکبارگی ، نادانی شدمی تا ، از خود ، خلاصی یافتمی !

چون در حرکت و سکون چیزی نویسم ، رنجور شوم از آن بغایت !

و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم ، هم رنجور شوم ؛

چون احوال عاشقان نویسم نشاید ؛

چون احوال عاقلان نویسم ، هم نشاید ؛

و هر چه نویسم هم نشاید ،

و اگر هیچ ننویسم هم نشاید ؛

و اگر گویم نشاید؛

و اگر خاموش گردم هم نشاید ؛

واگر این وا گویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید . . .

. . . و اگر خاموش شوم هم نشاید!

« عین القضات همدانی رساله عشق»