معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

معبد

چه قبرستان عزا دار و غم زده ای است زمین که در آن معبدی نباشد

کلمات قصار

چه کور است آنکه از جیبش به تو می بخشد تا از قلبت باز ستاند!

تنفر ، جنازه ای است. کدامیک از شما مایل است قبری باشد؟

وقتی پشت به آفتاب می کنی چیزی جز سایه خودت نمی بینی.

وقتی قلبت کوه آتشفشان است چگونه انتظار داری در دستهایت گل بروید؟

« جبران خلیل جبران»

سرودی برای درخت

تو قامت بلند تمنائی ای درخت

همواره خفته است در آغوشت آسمان

بالائی ای درخت

دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار

زیبائی ای درخت

وقتی که بادها

در برگهای در هم تو لانه می کنند 

وقتی که بادها

گیسوی سبز فام تو را شانه می کنند

غوغائی ای درخت

وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است

در بزم سرد او

خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت    

 در زیر پای تو      

 اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان

صبحی ندیده است

تو روز را کجا؟

خورشید را کجا ؟

در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت ؟

چون با هزار رشته تو با جان خاکیان

پیوند می کنی

پروا مکن ز رعد

پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت

سر برکش ای رمیده که همچون امید ما

با مایی ای یگانه وتنهایی ای درخت    

 «سیاوش کسرائی»

کاغذی به رنگ برف

کاغذی که مثل برف سفید بود گفت: « من پاک و سفید و تمیز آفریده شده ام و تا ابد هم همینطور خواهم ماند. من ترجیح می دهم که بسوزم و به خاکستری سفید تبدیل شوم ، تا اینکه به سیاهی اجازه دهم به من نزدیک شود و مرا پر از لکه و تیرگی کند.»

شیشه مرکب حرفهای کاغذ سفید را شنید و در دل سیاهش بر او خندید. اما جرأت نکرد که به او نزدیک شود.

مدادهای رنگی هم که حرفهای کاغذ را شنیده بودند هرگز به او نزدیک نشدند. و به این ترتیب کاغذ سفید برف گون همانطور که می خواست سفید و پاکیزه باقی ماند . . . اما پوچ و بیهوده و بی مصرف!

« جبران خلیل جبران»

درد مدور

صدفی به صدف همسایه اش گفت: « در درونم درد طاقت فرسائی حس می کنم. دردی سنگین و مدور که سخت مرا به عذاب انداخته است. »

همسایه اش با لحنی نخوت آلود گفت: « سپاس آسمانها و دریاها را که من هیچ دردی در درون ندارم. و بحمدالله از درون و بیرون سالم و سرخوشم. »

خرچنگ دریائی که از آنجا می گذشت صحبت دو صدف را شنید. نزدیک شد و به آن یکی که از درون و بیرون سالم و سرخوش بود گفت: « آری: تو سالم و سرخوشی و هیچ دردی نداری، اما بدان این دردی که همسایه ات می کشد، مرواریدی است درشت و درخشان که زیبائی اش را حد و پایانی نیست.»

حمام روح

من وروحم برای شستشوی خویش بسوی دریای بزرگ حرکت کردیم . چون به ساحل رسیدیم به جستجوی محل دنج و پوشیده از انظار برآمدیم.

در همان حال که می رفتیم مردی دیدیم نشسته بر صخره ای تیره گون با کیسه ای در دست که مشت مشت از آن نمک بر می گرفت و به دریا می ریخت. پس روحم به من گفت: « این همان بدبین است که از زندگی جز سایۀ آن را نمی بیند. باید از اینجا برویم چرا که مقابل چشم او نمی توانیم شستشو کرد . »

پس آنجا را ترک گفتیم و به راه افتادیم تا به خلیجی رسیدیم. در آنجا مردی دیدیم ایستاده بر صخره ای سفید و در دست صندوقی جواهرنشان گرفته، از میان صندوق پاره های قند بر می گرفت و به دریا می انداخت.

پس روحم گفت : « او همان خوش بین است که فال نیک می زند به آ نچه که نیکی و خیری در آن نیست؛ بیا برویم شایسته نیست ما را عریان ببیند. »

به راه خود ادامه دادیم تا به ساحلی دیگر رسیدیم. در آنجا مردی دیدیم ملایم و مهربان ماهیان مرده را از زمین بر می گرفت و به دریا باز می گردانید. روحم گفت: « این همان دلسوز مشفقی است که می کوشد تازندگی را به ساکنان قبور بر گرداند ، باید دور شویم. »

از او نیز گذشتیم تا در محلی دیگر مردی دیدیم که سایۀ خویش بر آب نقش می زند، موج می آمد و این نقش می سترد پس آن مرد همچنان آن کار را از سر می گرفت و تکرار می کرد.

روحم به من گفت: « این همان صوفی نماست که از اوهام خویش بتی می تراشد و می پرستد. باید ترکش کنیم »

صوفی نما را پشت سر نهادیم و به رفتن ادامه دادیم تا برخوردیم به مردی که کف و حباب از سطح آب بر می گرفت و در جامی عقیق می ریخت. روحم گفت: « این همان اسیر ذهن و خیال است که برای خویش از تار عنکبوت ردا می بافت، سزاوار نیست که اندام ما را برهنه ببیند» چند گامی بیش نرفته بودیم که بناگاه صدائی شنیدیم که می گفت « این همان دریاست، خود اوست، همان دریای ناپیدا کرانه و ژرف!» من و روحم با عجله به طرفی که صدا می آمد شتافتیم.

در آنجا مردی دیدیم پشت به دریا بر زمین نشسته، دو صدف حلزون بر دو گوش – چون دو شاخ – نهاده و به پژواک صدای خویش گوش سپرده. روحم گفت: « بیا از اینجا دور شویم، این همان دهری لامذهب است. او از کلیاتی که از فهمشان عاجز است روی بر می گرداند و به جزئیات حقیر و بی فایده روی می آورد. »

او را پشت سر نهادیم و به مکانی دیگر رسیدیم. مردی دیدیم که میان صخره ها خم شده و سر خویش با شن و ماسه پوشانده بود. پس من به روحم گفتم: « ای روح من بیا تا همینجا خویش را بشوئیم. زیرا این مرد ما را نتواند دید » روحم سری تکان داد و گفت: « هرگز، هرگز! این که پیش چشم توست بدترین مخلوقات خداوند است. او عصیانگری خبیث است که خویش را از مصائب زندگی پنهان می کند، و از این روی زندگی نیز شادمانیهای خویش را از او دریغ می دارد»

آنگاه در چهره روحم آثار حزن و اندوه پدیدار گشت. با صدائی که تلخی از آن فرو می بارید گفت:« بیا از این ساحل دور شویم، ما در اینجا مکانی امن و پوشیده برای شستشوی خویش نمی یابیم. من راضی نخواهم شد که باد این سواحل گیسوانِ طلائی مرا ببازی گیرد و هوای آن در سینۀ پاک و صافم فرو رود و نور آن بر عریانی مقدسم بتابد»

پس آنگاه من و روحم آن دریای بزرگ را به عزم جستجوی بزگترین دریا ترک گفتیم.

« اثری از جبران خلیل جبران»